دل زاد مرد
چرا که دل مرد
خانه ی ویران شده ام
و
تصمیمی برای تا ابد تنهایی
آ ها ی . . تو که می گویی بی معرفت . .
برو بده. . .
این لحن وبلاگ نویسی یعنی دهنم گاییده شده.
مرگ را دارویی؟ هستی را پایانی؟ نیست...
لیک عذاب را پایانی و وعشق را وجودی و وفاداری را انسانیت نیست...
نمی دانستی؟ بدان...
نیک بدان...
نمی دانم بهای این دلی را که می سوزانی
عمری را که زهر میکنی
خوابی را که از چشمانم ربوده ای
می دانی؟!
پایین که می رود
تصور اینکه دارد سلول هایم را تک تک میکشد
لذت بخش است
اندیشیدن به اینده ای که شاید حتی یک لحظه از بودنم در ان کاسته شود
لذت بخش است
باز هم نمی دانم عشق است یا نفرت!
نفرت از خودم
عشق به تو
عشق به مردن!
نمی دانم چه مرگم است...
دوست دارم همراه با دود سیگار در فضا محو می شدم
و نباشم...
اصلا نباشم
هیچ کس نیست.
تنها میروم
یک پاکت کنت مشکی
یک فندک
سه هزار و پانصد تومن
تا نخ اخر
همراه هر نخ می سوزم و دود می شوم
اما لعنت...
تمام نمیشود این جان لعنتی...
...
یک بسته آدامس که بوی سیگار ندهی
خانه
باز هم غذا نمی خورم
وبلاگ
ضعف شدید ناشی از غذا نخوردن چند روزه از پا درم می اورد
خواب
اما مگر این اشوب ها آرام می شوند
مگر این دل ارام میگیرد؟
مگر از توی کثافت خبری می شود؟
لعنت به تو
لعنت به من
نمیدانم این حس غریب چیست؟ دلواپسیست شاید؟ نفرت است؟ یا دوست داشتن؟
هم دلم می خواهد در اغوشت کشم. سخت.
و ببوسم چشم هایت را...
و سر بر آغوشت زار زنم شاید وقتی گرمای نفس هایت را می بویم...
کس نمی داند چیست این دیوانگی؟ چیست این؟!
کجاست او که خطابم می کرد: میم من
حالت خوبه؟
مال من که نیست... اصلا خوب نیست ... کاش تو بهتر باشی... کاش دستان من هم با رنگ ها اشنا بودند.. شاید مرحمی می بود.
کجایی؟ پیدایت نمیکنم... خانه ی تو تنها جایی است که آشناست... و صاحب خانه تنها کسی که می داند چه می گویم....
انگار با تمام شدن دوران دبیرستان به یک باره عمر هم به پایان رسید و از ان پس چون مردگانی از گور برخاسته فقط در گورستان میگردیم...
خیلی خوش بینانه است که به ان کرکس ها بگوییم مرغان مهاجر!
شاید این دل هایی که اینچنین بی تابی میکنند زنده به گورند!
شاید هنوز زنده ایم!
و در جنگ با مرگ تدریجی .. دلگیر از مردگان.. خسته از کرکس ها ... در ارزوی اسمان ...
و به خدا همین ارزویی که هنوز می تپد زنده نگاهمان داشته...
همین ارزویی که این روز ها دست نیافتنی می نماید!
برای گنجشکی... کلاغی... یا حتی فرشته ای! فرقی نمیکند... پرنده که باشی زخم که بر بال داشته باشی... نمی توانی بپری...
مگر تیماری... مگر دستی از سر یاری...
گویی بازهم این صدای اذان است که بی تابم میکند و مرا می کشاند
پ.ن: چه خوب که نیستی
پ.ن: بی شک حقیقت اذان از نقاب تو دل نشین تر است
دقیقا یک سال پیش از دلی زاده شدم
خانه ای ساختم بر پشت بگذاشتم و چونان کولیان رفتم و درنوردیدم و دیدم
و این یک سال ... این زمان بی پدر و مادر دل زاد عاشق را سنگ کرد
و عشق
و عشق چنان مرا برد تا لمس فلسفه ی سوسک
که پودر شدم
با هرچه عشق و دل بستگی خانه ام را وداع گفتم
و با هرچه امید که توانستم از کف کوچه پس کوچه های متعفن وجودم جارو کنم
به اینجا امدم.
سلام. من پودر سنگ هستم.
و هیچ نیستم.
دستانم را دور گردن لطیف و نازکش حلقه می کنم، نفس های آخرش در دستان من می میرند...
در چشمانم زل زده بود حسی غریب از نگاهش بیرون می ریخت... اما از تپش قصاوت چشم هایم زبانش بند می امد.
گلوی عشق بیچاره را آنقدر محکم می فشردم که هنوز آرنجم درد می کند ، و این درد قلم را از دستانم می اندازد.
ولی... ارزشش را داشت... راحت شدم... دیگر می توانم آزاد باشم و آزاد زندگی کنم...
درد دستانم نفسم را می برد.
این ادم ها نقاب به صورت می زنند
و تو عاشق نقابشان می شوی
عقیده ام بر این بود که بی نقاب باید زندگی کرد
به خاطر باورم مرا کس خل پنداشتند
من باز هم بی نقاب می مانم
اما دیگر عاشق نمی شوم