رگ نوشت های پودر سنگ

از دل زاده شدم چنان کولیان زمین و زمینیان را در نوردیدم از سنگ شدم .... پودر شدم

رگ نوشت های پودر سنگ

از دل زاده شدم چنان کولیان زمین و زمینیان را در نوردیدم از سنگ شدم .... پودر شدم

دل و خرابشده

هرچه می خواهم که دیگر نیایم و ننویسم 


اما باز هم 


دلم


برای این خرابشده


 تنگ


می شود 

SUN

Oh how I wish to go down with the sun
Sleeping
Weeping

With you....

at fuck

دل زاد مرد

چرا که دل مرد


خانه ی ویران شده ام

و


تصمیمی برای تا ابد تنهایی





آ  ها  ی . .    تو که می گویی بی معرفت . . 

برو بده. . . 


این لحن وبلاگ نویسی یعنی دهنم گاییده شده.


مرگ را دارویی؟ هستی را پایانی؟  نیست...

لیک عذاب را پایانی و وعشق را وجودی و وفاداری را انسانیت نیست...


نمی دانستی؟ بدان...


نیک بدان...


بدون فکر بدون پیش نویس

Sweet little words made for silence not talk 
Young heart for love not heartache 
Dark hair for catching the wind 
Not to veil the sight of a cold world 

Kiss while your lips are still red 
While he's still silent 
Rest while bosom is still untouched, unveiled 
Hold another hand while the hand's still without a tool 
Drown into eyes while they're still blind 
Love while the night still hides the withering dawn 

First day of love never comes back 
A passionate hour's never a wasted one 
The violin, the poet's hand 
Every thawing heart plays your theme with care 

Kiss while your lips are still red 
While he's still silent 
Rest while bosom is still untouched, unveiled 
Hold another hand while the hand's still without a tool 
Drown into eyes while they're still blind 
Love while the night still hides the withering dawn 


Kiss while your lips are still red 
While he's still silent 
Rest while bosom is still untouched, unveiled 
Hold another hand while the hand's still without a tool 
Drown into eyes while they're still blind 
Love while the night still hides the withering dawnLove while the night still hides the withering dawn


خو ن بها


نمی دانم بهای این دلی را که می سوزانی


عمری را که زهر میکنی


خوابی را که از چشمانم ربوده ای



می دانی؟!


سیگار

پایین که می رود 

تصور اینکه دارد سلول هایم را تک تک میکشد

لذت بخش است


اندیشیدن به اینده ای که شاید حتی یک لحظه از بودنم در ان کاسته شود


لذت بخش است


باز هم نمی دانم عشق است یا نفرت!


نفرت از خودم

عشق به تو


عشق به مردن!


نمی دانم چه مرگم است... 


دوست دارم همراه با دود سیگار در فضا محو می شدم


و نباشم...

اصلا نباشم


هیچ کس نیست.


تنها میروم

یک پاکت کنت مشکی

یک فندک

سه هزار و پانصد تومن

تا نخ اخر 

همراه هر نخ می سوزم و دود می شوم

اما لعنت...

تمام نمیشود این جان لعنتی...

...

یک بسته آدامس که بوی سیگار ندهی

خانه

باز هم غذا نمی خورم

وبلاگ

ضعف شدید ناشی از غذا نخوردن چند روزه از پا درم می اورد

خواب

اما مگر این اشوب ها آرام می شوند

مگر این دل ارام میگیرد؟

مگر از توی کثافت خبری می شود؟

لعنت به تو

لعنت به من

چیست این؟!




نمیدانم این حس غریب چیست؟ دلواپسیست شاید؟ نفرت است؟ یا دوست داشتن؟



هم دلم می خواهد ببندمت به فحش و ناسزا و مشت و لگد و چند سیلی آبدار که بر گونه هایت بر جای بوسه هایم می زنم. محکم.


هم دلم می خواهد در اغوشت کشم. سخت.

و ببوسم  چشم هایت را...


 و سر بر آغوشت زار زنم شاید وقتی گرمای نفس هایت را می بویم...



کس نمی داند چیست این دیوانگی؟ چیست این؟!



کجاست او که خطابم می کرد:   میم من


عنوانش را خودت انتخواب کن

حالت خوبه؟
 مال من که نیست... اصلا خوب نیست ... کاش تو بهتر باشی... کاش دستان من هم با رنگ ها اشنا بودند.. شاید مرحمی می بود. 

کجایی؟ پیدایت نمیکنم... خانه ی تو تنها جایی است که آشناست... و صاحب خانه تنها کسی که می داند چه می گویم.... 


انگار با تمام شدن دوران دبیرستان به یک باره عمر هم به پایان رسید و از ان پس چون مردگانی از گور برخاسته فقط در گورستان میگردیم... 


خیلی خوش بینانه است که به ان کرکس ها بگوییم مرغان مهاجر!


 شاید این دل هایی که اینچنین بی تابی میکنند زنده به گورند! 


شاید هنوز زنده ایم!

 و در جنگ با مرگ تدریجی .. دلگیر از مردگان.. خسته از کرکس ها ... در ارزوی اسمان ...


 و به خدا همین ارزویی که هنوز می تپد زنده نگاهمان داشته...


 همین ارزویی که این روز ها دست نیافتنی می نماید!


 برای گنجشکی... کلاغی... یا حتی فرشته ای! فرقی نمیکند... پرنده که باشی زخم که بر بال داشته باشی... نمی توانی بپری... 


مگر تیماری... مگر دستی از سر یاری...

خواهش من



لطفا یکی چند ماهی کامنت های من را تایید نکنید.


 ممنونتون می شم.



صدای حقیقت

گویی بازهم این صدای اذان است که بی تابم میکند و مرا می کشاند


پ.ن: چه خوب که نیستی


پ.ن: بی شک حقیقت اذان از نقاب تو دل نشین تر است

دقیقا یک سال

دقیقا یک سال پیش از دلی زاده شدم


خانه ای ساختم بر پشت بگذاشتم و چونان کولیان رفتم و درنوردیدم و دیدم


و این یک سال ... این زمان بی پدر و مادر دل زاد عاشق را سنگ کرد


و عشق


و عشق چنان مرا برد تا لمس فلسفه ی سوسک 


که پودر شدم


با هرچه عشق و دل بستگی خانه ام را وداع گفتم 


و با هرچه امید که توانستم از کف کوچه پس کوچه های متعفن وجودم جارو کنم 


به اینجا امدم.


سلام. من پودر سنگ هستم. 


و هیچ نیستم.

کشتمش

دستانم را دور گردن لطیف  و نازکش حلقه می کنم، نفس های آخرش در دستان من می میرند...


در چشمانم زل زده بود حسی غریب از نگاهش بیرون می ریخت... اما از تپش قصاوت چشم هایم زبانش بند می امد.


گلوی عشق بیچاره را آنقدر محکم می فشردم که هنوز آرنجم درد می کند ، و این درد قلم را از دستانم می اندازد.


ولی...  ارزشش را داشت...  راحت شدم...  دیگر می توانم آزاد باشم و آزاد زندگی کنم...



درد دستانم نفسم را می برد.

عهد نامه

این ادم ها نقاب به صورت می زنند 


و تو عاشق نقابشان می شوی


عقیده ام بر این بود که بی نقاب باید زندگی کرد


به خاطر باورم مرا کس خل پنداشتند


من باز هم بی نقاب می مانم 


اما دیگر عاشق نمی شوم