واپسین تنهایی را جشن میگیرم
تو را از خود راندم و برای خوشبختیت دعا کردم و صدقه دادم و خون کردم
دعایم چه زود برآورده شد و تو رفتی به دنبال خوشبختی و دیگر حتی
یادی هم نیست...
پاسخی هم نیست....
و خود اینجا دگر باره باید به تنهایی بار سنگین تنهایی را به دوش بکشم و خفقان بغض را در گلویم خفه کنم
من رنج میبرم
و گوشه ی دنج چهره ای آرام و مهربان مخفی میشوم .
تنها تو بودی که صداقت قلب و نگاهت را باور کردم
اشک هایم را کجا جاری کنم؟ یاد روزهای آخر قبل از سفر که در آغوش هم گریستیم
یاد شبهایی که تا صبح کنار بالینت عاشقانه اشک ریختم و می دانستم که رفتنی هستی
تو را راندم
و خود وامندم