رگ نوشت های پودر سنگ

از دل زاده شدم چنان کولیان زمین و زمینیان را در نوردیدم از سنگ شدم .... پودر شدم

رگ نوشت های پودر سنگ

از دل زاده شدم چنان کولیان زمین و زمینیان را در نوردیدم از سنگ شدم .... پودر شدم

من از تو دورم

من از تو دورم و تو به من نزدیک

من از تو گریزان و تو مراقب من


من دل تو را می شکنم 

و تو وقتی خیلی زیاده می روم گاه گوشمالیم می دهی


من از تو گله می کنم

و تو با من مهربانی 


من چنان زندگی می کنم گویی که نیستی

و تو چنان هوایم را داری گویی که فقط مرا داری


آه خدایا


تو چه خدایی هستی و

من چه بنده ای؟؟!!!!


بی شک من بندگی نمی کنم


ولی تو چه خوب خدایی می کنی



مادر



مادر...


و


میشود پهلوی مادری را شکست؟ و فرزندی را بین در و دیوار کشت؟


میشود فرزندی را... نه... تمام فرزند های مادری را بی گناه سر برید؟


می شود؟


می شود اخرین دلخوشی مادری را



به ناحق 

از جور 6 میلیاد دیو

در زندان انداخت؟

چند سال؟ یک سال؟ ده سال؟ صد سال؟  هزار سال؟

نه... بیشتر... ما خیلی بی رحمیم


مادر ... مادر... ما تورا و فرزندت را فراموش کرده ایم... 


ما... همین من و ما دیوار های غیبت را آجر می چینیم و فریاد میزنیم... مهدی بیا...

سکوت

می گفت"من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است"

می گویم:

سنگینی آن سکوت چه پر و بال ها که نشکسته و چه و قلم ها که خرد نکرده و چه راه ها که نیمه تمام نگذاشته است!

سکوت...

تنها وکیل مدافع حقیقت و راستی است و تنها پاداش خوب بودن 

و تنها دوستی که انسان ها ی انسان دارند همین سکوت بی مروت است! همین سکوتی که ... نمیدانم روح را خنج میزند... یا صیغل میدهد...!

مرثیه خود بودن است

زبان درازی نادان مرثیه است

و سکوت انسان هم مرثیه

اشک و لبخند و قهقهه و هق هق فرقی نمیکند... هرکدام مرثیه ای هستند که برای یک گوشه ی خلقت سروده شده اند

هنوز

هنوز هم هستی بابا . مطمئنم که هستی

اما هنوز هم دوستم داری؟ هنوز هم می تونم صدات کنم "بابا"

هنوز هم من را راه میدی؟ 


جز تو هیچ کسی را ندارم


اگر برانیم از درت هیچ جایی ندارم ، هیچ کسی را هم ندارم. 

اینجا و امروز خیلی به تو نیاز دارم


می دانم که خیلی بی معرفتی است که وقت نیازم یاد تو می افتم. 


اما این را هم میدانم که تو همیشه به یاد منی


وای بر من...


مرا ببخش.

FIRST LOVE

First day of love never comes back

A passionate hours never a wasted one

The violin, the poet's hand

Every thawing heart plays your theme with care


روز اول عشق  هرگز باز نمیگردد
ساعت پرشور ، هرگز هدر نرفته


زمان

دیروز گزینشی بود که برای آگهی استخدام دادم: همه آمدند و رفتند. فرم ها را که نگاه کردم: 66-67-68.... 

دلم ریخت!!!! دیگر من از اینها جوانتر نیستم!!! چه زود گذشت!!!

صبر

انتظار که شعله میگیرید

زمان فلج میشود

دستم سوخت اما عقربه های این ساعت مچی تکان نمی خورند

واپسین تنهایی

واپسین تنهایی را جشن میگیرم 

تو را از خود راندم و برای خوشبختیت دعا کردم و صدقه دادم  و خون کردم 

دعایم چه زود برآورده شد و تو رفتی به دنبال خوشبختی و دیگر حتی 

یادی هم نیست... 

پاسخی هم نیست....

 و خود اینجا دگر باره باید به تنهایی بار سنگین تنهایی را به دوش بکشم و خفقان بغض را در گلویم خفه کنم

من رنج میبرم 

و گوشه ی دنج چهره ای آرام و مهربان مخفی میشوم .

تنها تو بودی که صداقت قلب و نگاهت را باور کردم

اشک هایم را کجا جاری کنم؟ یاد روزهای آخر قبل از سفر که در آغوش هم گریستیم

یاد شبهایی که تا صبح کنار بالینت عاشقانه اشک ریختم و می دانستم که رفتنی هستی

تو را راندم

 و خود وامندم



دل و خرابشده

هرچه می خواهم که دیگر نیایم و ننویسم 


اما باز هم 


دلم


برای این خرابشده


 تنگ


می شود 

SUN

Oh how I wish to go down with the sun
Sleeping
Weeping

With you....

خو ن بها


نمی دانم بهای این دلی را که می سوزانی


عمری را که زهر میکنی


خوابی را که از چشمانم ربوده ای



می دانی؟!


چیست این؟!




نمیدانم این حس غریب چیست؟ دلواپسیست شاید؟ نفرت است؟ یا دوست داشتن؟



هم دلم می خواهد ببندمت به فحش و ناسزا و مشت و لگد و چند سیلی آبدار که بر گونه هایت بر جای بوسه هایم می زنم. محکم.


هم دلم می خواهد در اغوشت کشم. سخت.

و ببوسم  چشم هایت را...


 و سر بر آغوشت زار زنم شاید وقتی گرمای نفس هایت را می بویم...



کس نمی داند چیست این دیوانگی؟ چیست این؟!



کجاست او که خطابم می کرد:   میم من


عنوانش را خودت انتخواب کن

حالت خوبه؟
 مال من که نیست... اصلا خوب نیست ... کاش تو بهتر باشی... کاش دستان من هم با رنگ ها اشنا بودند.. شاید مرحمی می بود. 

کجایی؟ پیدایت نمیکنم... خانه ی تو تنها جایی است که آشناست... و صاحب خانه تنها کسی که می داند چه می گویم.... 


انگار با تمام شدن دوران دبیرستان به یک باره عمر هم به پایان رسید و از ان پس چون مردگانی از گور برخاسته فقط در گورستان میگردیم... 


خیلی خوش بینانه است که به ان کرکس ها بگوییم مرغان مهاجر!


 شاید این دل هایی که اینچنین بی تابی میکنند زنده به گورند! 


شاید هنوز زنده ایم!

 و در جنگ با مرگ تدریجی .. دلگیر از مردگان.. خسته از کرکس ها ... در ارزوی اسمان ...


 و به خدا همین ارزویی که هنوز می تپد زنده نگاهمان داشته...


 همین ارزویی که این روز ها دست نیافتنی می نماید!


 برای گنجشکی... کلاغی... یا حتی فرشته ای! فرقی نمیکند... پرنده که باشی زخم که بر بال داشته باشی... نمی توانی بپری... 


مگر تیماری... مگر دستی از سر یاری...

صدای حقیقت

گویی بازهم این صدای اذان است که بی تابم میکند و مرا می کشاند


پ.ن: چه خوب که نیستی


پ.ن: بی شک حقیقت اذان از نقاب تو دل نشین تر است