رگ نوشت های پودر سنگ

از دل زاده شدم چنان کولیان زمین و زمینیان را در نوردیدم از سنگ شدم .... پودر شدم

رگ نوشت های پودر سنگ

از دل زاده شدم چنان کولیان زمین و زمینیان را در نوردیدم از سنگ شدم .... پودر شدم

من و مردمان

مرا به خیر شما امید نیست


شما را به خدا

                    شر مرسانید

صبر

انتظار که شعله میگیرید

زمان فلج میشود

دستم سوخت اما عقربه های این ساعت مچی تکان نمی خورند

متن دزدی

لفبا از پ ، و ، ل شروع میشه ،بابا دیگه آب نمیده چون اداره آب و فاضلاب آب رو قطع کرده ،دهقان فداکار پیر شده و دنبال چندر غاز مستمری از این اداره میره تو اون اداره، مرغا هورمون خوردن وخروس شدن، خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن، سن ازدواج مرغا بالا رفته دیگه تخم نمی کنند،چوپان دروغگو عزیز شده و کلی طرفدار داره، شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن. مامانشونم دو سه روزیه رفته تایلند گیساشو ببافه، دارا و سارا رفتن فرانسه کبابی باز کردن، کوکب خانم رفته یه ماکروفر سامسونگ خریده و دیگه حوصله مهمونداری رو نداره و جواب تلفن رو هم نمیده، کبری موهاشو مش کرده و تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه، روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسست، حسنک گوسفنداشو فروخته و پیکان خریده مسافرکشی می‌کنه، آرش کمانگیر معتاد شده و دیگه سنگ هم نمی تونه پرت کنه، شیرین، خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسکی، رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و موتور خریدن میرن کیف قاپی،پتروس از بس با دوست دختراش چت کرده انگشت درد گرفته و دیگه نمی تونه انگشتشو بکنه تو سوراخ سد، خانواده آقای هاشمی دیگه بنزین ندارن برن مسافرت در ضمن دل خوشی هم از راه و سفر ندارن چون آخرین باری که تو راه گوشت کبابی خریدن چوپان دروغگو گوشت خر بهشون فروخته

انتخاب...

به من می گوید:

""- من این همه درس خوندم حتما باید سر کار برم...

-من با استاد های خوبم کلاس خصوصی می گیرم

-من با دوستام زیاد بیرون میرم(بعضی وقت ها شب هم می مونم خونه دوستام)

-من کلاس های ورزشی زیاد میرم

-دلیلی نداره که من جزئیات زندگی و دوستامو برات بگم""


به تو میگویم:

اصلا تو شوهر می خوای واسه چی؟!؟!



پ.ن. : این دوران نامزدی هم بعضی وقت ها خیلی خوبه ها...

دلواپس


صبح می شود

و یک اس ام اس از تو می رسد:

" من امروز نمیتونم ببینمت"


قرار یک هفته ای را با چند کلمه بر هم میزنی و حتی زحمت زنگ زدن هم به خودت نمی دهی.


واپسین تنهایی

واپسین تنهایی را جشن میگیرم 

تو را از خود راندم و برای خوشبختیت دعا کردم و صدقه دادم  و خون کردم 

دعایم چه زود برآورده شد و تو رفتی به دنبال خوشبختی و دیگر حتی 

یادی هم نیست... 

پاسخی هم نیست....

 و خود اینجا دگر باره باید به تنهایی بار سنگین تنهایی را به دوش بکشم و خفقان بغض را در گلویم خفه کنم

من رنج میبرم 

و گوشه ی دنج چهره ای آرام و مهربان مخفی میشوم .

تنها تو بودی که صداقت قلب و نگاهت را باور کردم

اشک هایم را کجا جاری کنم؟ یاد روزهای آخر قبل از سفر که در آغوش هم گریستیم

یاد شبهایی که تا صبح کنار بالینت عاشقانه اشک ریختم و می دانستم که رفتنی هستی

تو را راندم

 و خود وامندم



ازدواج

من شکستم... من تو را شکستم 

و رفتم

    رفتم با دیگری

                       به همین سادگی


من هم مثل تو باور نمی کنم


این من بودم که رفتم... با دیگری...

                                                   ؟؟؟!!!!

معصومیت

دختری بیست و چند ساله 


که نقاشی می کشد

در خانه ای با پدر و مادر مهربانش زندگی می کند

مهندس است

 کار می کند

مهربان و خوش اخلاق و زیباست

و ظاهری اراسته و ساده دارد


تن فروشی می کند

و چه بی باک تن فروشی می کند

و چه حرفه ای تن فروشی می کند

دلم می سوزد

دلم عجیب می سوزد

دلم عجیب می سوزد

دلم عجیب می سوزد

تجربیات تلخ

بزرگ شدن

نقاشی شدن نیست


بزرگ شدن یعنی که صفحه دلت بزرگ باشد

اما سفید سفید...

هیچ و دیگر هیچ

گفت: مثل هدایت می نویسی... خوشم نمی آید


و دیگر ننوشتم...


......


رفت 

و من امده ام به شوق نوشتن

به دلگرمی دوستانم 

دوستان و همرازانی که هرگز ندیدمشان


اما عجیب که دلتنگشان هستم