-
انتخاب...
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 12:49
به من می گوید: ""- من این همه درس خوندم حتما باید سر کار برم... -من با استاد های خوبم کلاس خصوصی می گیرم -من با دوستام زیاد بیرون میرم(بعضی وقت ها شب هم می مونم خونه دوستام) -من کلاس های ورزشی زیاد میرم -دلیلی نداره که من جزئیات زندگی و دوستامو برات بگم"" به تو میگویم: اصلا تو شوهر می خوای واسه...
-
دلواپس
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 12:41
صبح می شود و یک اس ام اس از تو می رسد: " من امروز نمیتونم ببینمت" قرار یک هفته ای را با چند کلمه بر هم میزنی و حتی زحمت زنگ زدن هم به خودت نمی دهی.
-
واپسین تنهایی
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 12:22
واپسین تنهایی را جشن میگیرم تو را از خود راندم و برای خوشبختیت دعا کردم و صدقه دادم و خون کردم دعایم چه زود برآورده شد و تو رفتی به دنبال خوشبختی و دیگر حتی یادی هم نیست... پاسخی هم نیست.... و خود اینجا دگر باره باید به تنهایی بار سنگین تنهایی را به دوش بکشم و خفقان بغض را در گلویم خفه کنم من رنج میبرم و گوشه ی دنج...
-
ازدواج
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 17:17
من شکستم... من تو را شکستم و رفتم رفتم با دیگری به همین سادگی من هم مثل تو باور نمی کنم این من بودم که رفتم... با دیگری... ؟؟؟!!!!
-
معصومیت
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 17:13
دختری بیست و چند ساله که نقاشی می کشد در خانه ای با پدر و مادر مهربانش زندگی می کند مهندس است کار می کند مهربان و خوش اخلاق و زیباست و ظاهری اراسته و ساده دارد تن فروشی می کند و چه بی باک تن فروشی می کند و چه حرفه ای تن فروشی می کند دلم می سوزد دلم عجیب می سوزد دلم عجیب می سوزد دلم عجیب می سوزد
-
تجربیات تلخ
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 17:01
بزرگ شدن نقاشی شدن نیست بزرگ شدن یعنی که صفحه دلت بزرگ باشد اما سفید سفید...
-
هیچ و دیگر هیچ
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 17:01
گفت: مثل هدایت می نویسی... خوشم نمی آید و دیگر ننوشتم... ...... رفت و من امده ام به شوق نوشتن به دلگرمی دوستانم دوستان و همرازانی که هرگز ندیدمشان اما عجیب که دلتنگشان هستم
-
Uncreated
جمعه 29 مردادماه سال 1389 21:31
کجایی؟ آدرسی ازت ندارم؟ گاهی که نه... همیشه دلم برای کامنت هایت تنگ است... رد پایی برایم بگذار... اگر آمدی
-
دل و خرابشده
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 23:08
هرچه می خواهم که دیگر نیایم و ننویسم اما باز هم دلم برای این خرابشده تنگ می شود
-
SUN
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 19:21
Oh how I wish to go down with the sun Sleeping Weeping With you....
-
at fuck
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 16:28
دل زاد مرد چرا که دل مرد خانه ی ویران شده ام و تصمیمی برای تا ابد تنهایی آ ها ی . . تو که می گویی بی معرفت . . برو بده. . . این لحن وبلاگ نویسی یعنی دهنم گاییده شده. مرگ را دارویی؟ هستی را پایانی؟ نیست... لیک عذاب را پایانی و وعشق را وجودی و وفاداری را انسانیت نیست... نمی دانستی؟ بدان... نیک بدان...
-
بدون فکر بدون پیش نویس
سهشنبه 10 فروردینماه سال 1389 23:51
Sweet little words made for silence not talk Young heart for love not heartache Dark hair for catching the wind Not to veil the sight of a cold world Kiss while your lips are still red While he's still silent Rest while bosom is still untouched, unveiled Hold another hand while the hand's still without a tool Drown...
-
خو ن بها
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 06:49
نمی دانم بهای این دلی را که می سوزانی عمری را که زهر میکنی خوابی را که از چشمانم ربوده ای می دانی؟!
-
سیگار
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 17:25
پایین که می رود تصور اینکه دارد سلول هایم را تک تک میکشد لذت بخش است اندیشیدن به اینده ای که شاید حتی یک لحظه از بودنم در ان کاسته شود لذت بخش است باز هم نمی دانم عشق است یا نفرت! نفرت از خودم عشق به تو عشق به مردن! نمی دانم چه مرگم است... دوست دارم همراه با دود سیگار در فضا محو می شدم و نباشم... اصلا نباشم هیچ کس...
-
چیست این؟!
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 16:47
نمیدانم این حس غریب چیست؟ دلواپسیست شاید؟ نفرت است؟ یا دوست داشتن؟ هم دلم می خواهد ببندمت به فحش و ناسزا و مشت و لگد و چند سیلی آبدار که بر گونه هایت بر جای بوسه هایم می زنم. محکم. هم دلم می خواهد در اغوشت کشم. سخت. و ببوسم چشم هایت را... و سر بر آغوشت زار زنم شاید وقتی گرمای نفس هایت را می بویم... کس نمی داند چیست...
-
عنوانش را خودت انتخواب کن
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 13:06
حالت خوبه؟ مال من که نیست... اصلا خوب نیست ... کاش تو بهتر باشی... کاش دستان من هم با رنگ ها اشنا بودند.. شاید مرحمی می بود. کجایی؟ پیدایت نمیکنم... خانه ی تو تنها جایی است که آشناست... و صاحب خانه تنها کسی که می داند چه می گویم.... انگار با تمام شدن دوران دبیرستان به یک باره عمر هم به پایان رسید و از ان پس چون...
-
خواهش من
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 22:28
لطفا یکی چند ماهی کامنت های من را تایید نکنید. ممنونتون می شم.
-
صدای حقیقت
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 19:39
گویی بازهم این صدای اذان است که بی تابم میکند و مرا می کشاند پ.ن: چه خوب که نیستی پ.ن: بی شک حقیقت اذان از نقاب تو دل نشین تر است
-
دقیقا یک سال
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 18:09
دقیقا یک سال پیش از دلی زاده شدم خانه ای ساختم بر پشت بگذاشتم و چونان کولیان رفتم و درنوردیدم و دیدم و این یک سال ... این زمان بی پدر و مادر دل زاد عاشق را سنگ کرد و عشق و عشق چنان مرا برد تا لمس فلسفه ی سوسک که پودر شدم با هرچه عشق و دل بستگی خانه ام را وداع گفتم و با هرچه امید که توانستم از کف کوچه پس کوچه های متعفن...
-
کشتمش
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 17:53
دستانم را دور گردن لطیف و نازکش حلقه می کنم، نفس های آخرش در دستان من می میرند... در چشمانم زل زده بود حسی غریب از نگاهش بیرون می ریخت... اما از تپش قصاوت چشم هایم زبانش بند می امد. گلوی عشق بیچاره را آنقدر محکم می فشردم که هنوز آرنجم درد می کند ، و این درد قلم را از دستانم می اندازد. ولی... ارزشش را داشت... راحت...
-
عهد نامه
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 17:33
این ادم ها نقاب به صورت می زنند و تو عاشق نقابشان می شوی عقیده ام بر این بود که بی نقاب باید زندگی کرد به خاطر باورم مرا کس خل پنداشتند من باز هم بی نقاب می مانم اما دیگر عاشق نمی شوم